نبضت را با تپش هستی تنظیم کن...
هو...
رخوت و خستگی تمام ِ
قامتم را تسخیر کرده است...
دیوانه وار در محاصره ی خودیتِ
خود پرسه میزنم...
درختی در نزدیکی ِ من است و
مدام در گوشم جمله ای را نجوا میکند...
"نبضت را با تپش هستی تنظیم کن...
نبضت را با تپش هستی تنظیم کن..."
زیر درخت مینشینم و
نبضم را با تپش هستی تنظیم میکنم...
آن وقت...پس از لحظه ای سکوت...
طولی نمیکشد که رودی میشوم پر جوش و خروش
و از دل درختان ِ سرو قامت میگذرم...
آسمان را با تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــام ِ وسعتش
در دل ِ خویش جای میدهم...
و مجنون وار در پی لیلای رود
جاری میشوم...
اینک یک دریا آسمان...
یک دریا ستاره...
نــــــــــــــــــــــــــــــه...!
حقیقت فراتر از آن چیزیست که من میبینم...
اینک آینه ی تمــــــــــــــــــــــــــــــــــــام
نمای هستی شده ام...
و هستی تمــــــــــــــــــــــــــــــــام ِ هستییش
را در من نظاره میکند...
اکنون دلی به اندازه
یک دنیـــــــــــــــــــــــــــــــــا دارم...
.....
چه سهل است این خیال ِ دور...
کافیست نبضم را با تپش هستی تنظیم کنم...